بچه تر که بودم , مثل کلاس اول ابتدایی , جمعه ها دور هم جمع میشدیم.

باغ خاله.

آنجا دیگر آب بازی و تو باغ چرخیدن آزاد بود.

از زمستان هایش که نگویم برایتان.

کلی آدم در یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم و گوشه ی اتاق شومینه ای که شوهر خاله ام با کاه گل ساخته بود اتاق را گرم میکرد.

تنه ی درخت گردو بود که میسوخت.

شوخی و خاطره های قدیمی و صدای قهقه هایی که از اتاق بیرون میرفت.

اما برایم دلنشین نبود.

همیشه بعد ناهار من را برمیگردانند,چون به هر حال بچه مدرسه ای بودم و تکلیف هفتگی داشتم دیگر.

یکی از آرزوهایم این بود بتوانم عین بقیه تا بعدظهر در باغ بمانم.

آخر بساط تخمه شکستن و ریختن پوسته هایش در آتش تازه آن موقع شروع میشد.

بزرگتر که شده بودم اوضاع تغییر کرده بود.

حالا دیگر کلاس پنجمی بودم و باید تست میزدم

 آزمون تیزهوشان داشتم.

میدانید که؟ سرنوشت یک نفر به تلاشش در کلاس پنجم بستگی دارد!

سعادت یا سیه روزی انسان ها به همان آزمون بستگی دارد! به همان مدرسه.

دیگر مادرم هم مهمانی نمیرفت!

میگفت فاطمه درس دارد.

چه روزهایی که مدرسه نرفتم و تنها در خانه ماندم و با هر صدایی که از کوچه می آمد, سریع در هال را دو قفله میکردم.

بچه بودم دیگر.

همینجا تمام نشد.

راهنمایی و دبیرستان را در سمپاد خواندم, مهمانی های نه که مهم نبودند, معمولن آن ها را نمیرفتم.

دوره های خانوادگی هم که مهم تر بودند,فقط برای شام میرسیدیم.

پیش بینی اینکه در سال کنکور وضعیتمان چگونه بود احتمالن برایتان سخت نیست.

 

خیلی دوست داشتم در همان سال هایی که من به خیلی چیزها فکر نمیکردم, خانواده ام یاد میدانند که زندگی جریان دارد.

دنیا برای درس و امتحان و کنکور من نمی ایستد.

یاد میدانند از دل تمام روزمرگی ها استعداد خود را بیرون کشم, نه با محبوس کردن خوشی ها و آدم ها.

از کجا معلوم؟شاید خودشان هم این موضوع را نمیدانند.

یا شاید هم من اشتباه میکنم که انسان ها به زندگی کردن احتیاج دارند.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها