مکالمه از اونجا شروع شد که پیام دادم و تولدشو تبریک گفتم.

دو روز پیش بود.

برام حرف زد , چیزای جالبی گفت.

گفت آدم بالاخره به یه جایی میرسه که میفهمه باید زندگی خودشو برداره و بچسبه بهش.

کار سختیه.

نمیدونم چه طوری باید اینکارو بکنم.

آمادگیشو ندارم.

البته در جهتش تلاش کردم,آدمای اضافی زندگیمو به تدریج دارم کمتر میکنم.

این وبلاگم خودش یه روزنه ی فراره از دست آدمای اضافی که ناخودآگاه در روز درگیرشون میشم.

گف خودتو نجات بده و اهمیت خودتو فراموش نکن.

خیلی اشتباها کردم تا حالا

مثلن وقتمو, روحمو گذاشتم برای کساییه که حتی الان اتفاقی هم به یاد نمیارمشون.

حداقل 5 سال اشتباه کردم.

5 سال تو 22 سال عدد کمی نیست.

ازم پرسید میدونی باید چیکار کنی؟

گفتم نه.

گف منم نمیدونم ولی فکر کردن به ده سال آینده شاید کد خوبی باشه.

ده سال آینده میشه کی؟

میشه 1408 , 32 سالمه اون موقع.

32 سالگی خیلی دوره ولی , احتمالن ده سال هم زمان زیادیه.

نمیدونم راستش.

نمیدونم طرز فکر درستیه یا نه.

اگه قرار باشه هر سال به ده سال بعدش فکر کنیم پس حال چی میشه؟

نمیشه.

باگ داره.

به هر حال تولدت مبارک.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها