مرد چاق.



مکالمه از اونجا شروع شد که پیام دادم و تولدشو تبریک گفتم.

دو روز پیش بود.

برام حرف زد , چیزای جالبی گفت.

گفت آدم بالاخره به یه جایی میرسه که میفهمه باید زندگی خودشو برداره و بچسبه بهش.

کار سختیه.

نمیدونم چه طوری باید اینکارو بکنم.

آمادگیشو ندارم.

البته در جهتش تلاش کردم,آدمای اضافی زندگیمو به تدریج دارم کمتر میکنم.

این وبلاگم خودش یه روزنه ی فراره از دست آدمای اضافی که ناخودآگاه در روز درگیرشون میشم.

گف خودتو نجات بده و اهمیت خودتو فراموش نکن.

خیلی اشتباها کردم تا حالا

مثلن وقتمو, روحمو گذاشتم برای کساییه که حتی الان اتفاقی هم به یاد نمیارمشون.

حداقل 5 سال اشتباه کردم.

5 سال تو 22 سال عدد کمی نیست.

ازم پرسید میدونی باید چیکار کنی؟

گفتم نه.

گف منم نمیدونم ولی فکر کردن به ده سال آینده شاید کد خوبی باشه.

ده سال آینده میشه کی؟

میشه 1408 , 32 سالمه اون موقع.

32 سالگی خیلی دوره ولی , احتمالن ده سال هم زمان زیادیه.

نمیدونم راستش.

نمیدونم طرز فکر درستیه یا نه.

اگه قرار باشه هر سال به ده سال بعدش فکر کنیم پس حال چی میشه؟

نمیشه.

باگ داره.

به هر حال تولدت مبارک.


بچه تر که بودم , مثل کلاس اول ابتدایی , جمعه ها دور هم جمع میشدیم.

باغ خاله.

آنجا دیگر آب بازی و تو باغ چرخیدن آزاد بود.

از زمستان هایش که نگویم برایتان.

کلی آدم در یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم و گوشه ی اتاق شومینه ای که شوهر خاله ام با کاه گل ساخته بود اتاق را گرم میکرد.

تنه ی درخت گردو بود که میسوخت.

شوخی و خاطره های قدیمی و صدای قهقه هایی که از اتاق بیرون میرفت.

اما برایم دلنشین نبود.

همیشه بعد ناهار من را برمیگردانند,چون به هر حال بچه مدرسه ای بودم و تکلیف هفتگی داشتم دیگر.

یکی از آرزوهایم این بود بتوانم عین بقیه تا بعدظهر در باغ بمانم.

آخر بساط تخمه شکستن و ریختن پوسته هایش در آتش تازه آن موقع شروع میشد.

بزرگتر که شده بودم اوضاع تغییر کرده بود.

حالا دیگر کلاس پنجمی بودم و باید تست میزدم

 آزمون تیزهوشان داشتم.

میدانید که؟ سرنوشت یک نفر به تلاشش در کلاس پنجم بستگی دارد!

سعادت یا سیه روزی انسان ها به همان آزمون بستگی دارد! به همان مدرسه.

دیگر مادرم هم مهمانی نمیرفت!

میگفت فاطمه درس دارد.

چه روزهایی که مدرسه نرفتم و تنها در خانه ماندم و با هر صدایی که از کوچه می آمد, سریع در هال را دو قفله میکردم.

بچه بودم دیگر.

همینجا تمام نشد.

راهنمایی و دبیرستان را در سمپاد خواندم, مهمانی های نه که مهم نبودند, معمولن آن ها را نمیرفتم.

دوره های خانوادگی هم که مهم تر بودند,فقط برای شام میرسیدیم.

پیش بینی اینکه در سال کنکور وضعیتمان چگونه بود احتمالن برایتان سخت نیست.

 

خیلی دوست داشتم در همان سال هایی که من به خیلی چیزها فکر نمیکردم, خانواده ام یاد میدانند که زندگی جریان دارد.

دنیا برای درس و امتحان و کنکور من نمی ایستد.

یاد میدانند از دل تمام روزمرگی ها استعداد خود را بیرون کشم, نه با محبوس کردن خوشی ها و آدم ها.

از کجا معلوم؟شاید خودشان هم این موضوع را نمیدانند.

یا شاید هم من اشتباه میکنم که انسان ها به زندگی کردن احتیاج دارند.

 


جایی خواندم که مورچه ها 300 متر در ساعت سرعت دارند.

یعنی اگر دو مورچه از یک نقطه شروع به حرکت کنند, با فرض اینکه به صورت مستقیم جا به جا میشوند و در ابتدای مسیر فقط یک اختلاف دو درجه ای داشته اند, بعد یک سال حدودن به اندازه 91715 متر از هم فاصله دارند.

مثلن در دو شهر متفاوت.

شاید در ابتدای مسیر فکرش را نمیکردند این فاصله ی دو درجه ای آنها را به اینجا بکشاند.

ترسناک است مگر نه؟

مثل یک تست کنکوری که کمتر/بیشتر بزنی و رشته و دانشگاه آینده ات , چه بسا سرنوشتت به طور کل تغییر کند.

شاید در مسیر رفتن به دانشگاه x تصادف کنی و همه چیز تمام شود ولی همون یک تست لعنتی میتوانست زندگیت را نجات دهد.

ترسناک است جدن!

پیوستگی دومینو وار اتفاقات زندگی که اکثرن به تصمیم هایمان بستگی دارد و ممکن است سرنوشت ما را به کلی تغییر دهد ترسناک است.

به صورت شهودی تصورم این است که با گذشت زمان این تاثیر بیشتر خودش را نشان میدهد.

عین مورچه ای که یک سال صبر کردیم تا تفاوت 91 کیلومتری اش را ببینیم.

نمیدانم چطور میشوند زندگی را جدی نگرفت یا در تصمیم ها وسواس به خرج نداد وقتی از چنین تاثیری آگاهیم.

شاید ساعت ها به کوچکترین تصمیم ها فکر کردن و مضطرب کردن خودمان برای تصمیم هایی که بزرگترند, راه مناسبی باشد.

ذهنم پر است از ایده های ضد و نقیض پیرامون این مسئله.

گاهی فکر کردن را درست میداند, گاهی بیهوده.

 

 

 

 

 

 


این جمله را استادمان سر کلاس گفت.

borderline یک اختلال شخصیت است که افرادی که دارای این بیماری می باشند دارای ویژگی های اخلاقی خاصی هستند،که به طور ویژه میخواهیم در مورد نگاه صفر و یکی به افراد بحث کنیم.

مبحثی که به طور عامیانه میتوان اینگونه توضیح داد که یا یک نفر فردی کامل است و تمام و کمال قبولش داریم و دارای شخصیتی 100 درصد صحیح است.

یا این فرد کلن موجود بدی است و حتی نقطه ای ویژگی مثبت ندارد.

گویا در افراد دارای اختلال شخصیت مرزی این باور که یک فرد میتواند در کنار ویژگی های محبوبی که برای ما دارد ویژگی های ناپسند اجتماعی یا متناقض با ارزش های ما نیز داشته باشد، پذیرفته شده نیست.

مسئله ای که خودم هم درگیرش بودم.

ویژگی هایی از انسان های موفق و تلاشگر اطرافم میدیدم که دوست نداشتم واقعی باشد.

دوست داشتم اسطوره ی ساخته شده در ذهن من در تمام زمینه ها بهترین باشد، نتیجه ی این انتظار چیزی جز خراب شدن یک دفعه ای ساخته های ذهنی ام نبود!

بعله درست است، این فرد تمامن بد است!

به سر دیگر همین ویژگی رسیدیم.

ولی نامجو را دوست دارم،ممکن است با عقاید مذهبی اش موافق نباشم، اما صدایش را خیلی دوست دارم.

میتوان انسان ها را به مجموعه ای از رفتارهایشان شکست و خودمان را در معرض تکه های دوست داشتنی شخصیت فرد قرار دهیم و ببینیم میتوانیم نسبت به سایر تکه ها بی تفاوت باشیم؟

شاید تمرین اندکی کمکمان کند، اگر نکند میتوانیم به ویژگی بوردرلاین خود بازگردیم.

 


تا حالا چن بار مجبور شدم رابطمو با بعضی افراد قطع کنم.

قطع رابطه با دوستایی که باهاشون رابطه نزدیک و صمیمی ای داشتم و گاهی بر اساس منطق عقلی مجبور به ترک اون افراد بودم،حالا چه همیشگی چه موقت برام خیلی سخت بوده.

اما چیزی که در انتهای تمام دوستی هام مشترک بوده،خوب بودن،مهربان بودن و بی آزار بودن و . بوده.

با این استدلال که خب قرار نیست دیگه با اون شخص در رابطه باشم بذار آخرین تصویر از من براش یه فرد مثبت باشه.

البته که این استدلال دم دستیه، از لحاظ روانشناسی میتونه دلیل دیگه ای داشته باشه. شاید احساس گناه و مقصر بودن در جریان پایان دوستی.

اما همیشه به این مسئله شک داشتم.

مثبت بودن و خوب بودن در پایان دوستی ها احساس ارزشمندی به طرف مقابل میده و بار گناه اینکه دوست خوبی بود، چه بد کردم باهاش بد حرف زدم رو به وجود نمیاره ولی آیا کار درستیه؟

خودخواهانه به نظر میرسه، برای عذاب وجدان نداشتن خودمون طوری یه دوستی رو تموم کنیم و اون فرد در حسرت اینکه چه آدم ارزشمندی رو از دست داده رهاش کنیم؟

یه آدم مثبت، عاقل، منطقی.

شاید کنترلی روی رفتار دیگران نداشته باشم،اما سعی میکنم در آینده این روش رو هم امتحان کنم.

هر چند از داشتن تصویر آدم منفور در ذهن دیگران و بدتر نقل اون برای افراد دیگه به شدت بیزارم ولی شاید بهتر باشه تا هنوز پیر نشدم چیزهای مختلفی رو امتحان کنم تا بتونم در مورد شخصیت نهاییم تصمیم بگیرم.

 

 


داشتم فکر میکردم آدم ها از حق حیات متفاوتی برخوردارند.

حداقل ما اینطور فکر میکنیم.

از چیزهای خیلی پیش پا افتاده و جزئی تا چیزهایی با تاثیر گذاری بالا.

مثل خانم ناشنوایی که آن روز برای خرید چرم آمد و انتظار داشتیم در انتخاب چرم و سگک سهل بگیرد.

بلند شدن جلوی یک آدم مهم و بلند نشدن وبسنده کردن به سلام و‌گاهی حتی بی توجهی به حضور یک فرد سطح پایین.

نرسیدن به خواسته های متفاوت برای قرار داشتن در یک خانواده با وضع اقتصادی پایین و قرار داشتن کودک دیگری در سطح رفاهی خیلی بالاتر حتی نسبت به آرزوهای کودک اول.

 

باید کامل شه این متن

 


سلام،سلام،سلام.

روزهای کروناییتون بخیر.

 

توی این چند روز اخیر دوستایی رو دیدم که مشکلاتی داشتن از لحاظ روحی که ناشی از حرفایی بوده که میخواستن بزنن و نزدن.

دوست داشتم باهاشون صحبت کنم و چیزی که تو کتابامون تحت عنوان صندلی خالی خوندیم رو براشون بگم.

اما مطمئن نبودم کار درستی باشه. 

چرا؟ چون یه دوستی داشتم میگفت همیشه باهام یه جوری صحبت کن انگار بز بارته ((: اداهای روانشناسی دربیاری من میدونم و تو.

یه بارم میگفت دوست روانشناس داشتن خیلی سخته،انگار هر لحظه دارن رفتار آدم رو آنالیز میکنن. 

حالا وقتی چنین تصوری نسبت به روانشناسی هست بیام در واکنش به پست دوستم بگم باید فلان کارو کنی و تو کتابای ما اینا رو نوشته و . حس میکنم نتیجش چیزی جز مهر تایید زدن به این تفکرات نیست.

فکر کردم شاید منتشر کردن این تکنیک اگه به دوستم کمک نکنه شاید یه روزی یه جایی به درد شما که این مطلب رو میخونی بخوره.

 

 

اگه رابطتتون با کسی تموم شده و به هر دلیلی دیگه نمیخواید یا نمیتونید با اون فرد صحبت کنین

اگه عزیزی رو از دست دادین و حرفای ناگفته ای بهش دارین

یا هر کسی که بهش دسترسی ندارین دیگه و حرفایی که باید بهش میزدین مدام تو ذهنتون میاد ، احتمالن فن صندلی خالی بتونه کمک کننده باشه.

 

 

سعی کنید یک جای ساکت و آروم برید، جایی که چیزی جلب توجه نکنه یا حواستونو پرت نکنه،مثل اتاقتون.

در اتاق رو ببندید و محیط رو برای خودتون خصوصی کنید.

یه صندلی مقابلتون قرار بدین و حالا فردی که تو ذهنتونه رو، روی صندلی تصور کنید.

تمام حرفاتونو بهش بزیین، داد بزنید ، گریه کنید و در تمام لحظات اون فرد رو مقابلتون حس کنید.

 

این کار به برون ریزی احساسات و افکاری که دارین با خودتون حمل میکین کمک میکنه، فقط نکته ی مهمی که وجود داره اینه که این روش رو جدی بگیرید و با باور کامل انجام بدین، به دید فان یا یه چیز طنز بهش نگاه نکنین.

 

سرچ کردن این تکنیک هم توضیحات بیشتری واستون میاره و امیدوارم همین کار ساده بتونه واسه کسی مفید باشه. wink


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها